بیراهه نمی گوید صادق هدایت:"در زندگي زخمهايي است كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و می تراشد این دردها را نمی توان برای کسی اظهار داشت چون كه عموما عادت دارند كه اين دردهاي باور نكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر وعجيب بشمارند؛اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خود سعي مي كنند آن را با لبخندي شكاك و تمسخر آميز تلقي كنند."
دردهایی هست در زندگی که روح و جسم مرا می خورد و می رود جلو.زندگی تلخ است؛خیلی تلخ.تلخی اش آن قدر است که شیرینی هایش را به کام آدم زهر کند.تلخی اش آن قدر است که خنده را روی لبانم بخشکاند.
هیچ چیز شادت نمی کند؛آن هایی هم که قلقلکت می دهند تا تو را امیدوار کنند؛ته ته آن اشکت را در می آورند.
چند سال دیگر می خواهم زنده بمانم مگر؟تلخی و دلهره،خسته ام کرده،خسته.آخرش باید برم توی یه متر جای تاریک و تنگ بخوابم.تازه آن قدر هم درزهایشان را خوب گل می زنند که اکسیژن بهت نرسد و بعد از مرگ هم باز خفه شوی.خیلی هم شتاب می کنند که تو را بکنند زیر انبوه خاک و انگشت بر دهان و نچ نچ کنان بروند پی کارشان.تو می مانی تنهای تنها و جک و جانورهایی که توی زنده بودنت اصلا آنها را نمی دیدی ولی آنها حالا تو را خوب می بینند و بر سرت بلایی می آورند که "تشخیص هویت"داده نشوی.
این آخرشه؛اما حالا هم که زنده ای و با دو پا راه می روی و با چشمانت،زیبایی ها و زیبارویان را تماشا می کنی،انگار چیزی تو را دارد خفه می کند و روح و جسمت را در انزوا می خورد.چه تفاوتی دارد اینجا با آن یه متر جای تنگ و تاریک؟
زندگی تلخ شده است؛خیلی تلخ.
۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه
زندگی تلخ
ندگی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
عزیزکم مگر من مرده باشم و تلخی را بر دلت ببینم. مهربان من من با توام اما نمیدانم که چه چیز اینگونه تو را پریشان می کند. کاش می دانستم.
پاسخحذف