پدر عزیزم، رفتنت چنان داغی بر دلم گذاشته که هر روز آتشم می زند. افسوس می خورم که وقتی شناختمت که دیگر خیلی دیر شده بود.
دلم برای صبوری ات، برای خنده هایت، برای «دوچرخه سواری ات»، برای «بیل به دست گرفتن ات» و به صحرا رفتن ات تنگ شده.
باباجون، یادش بخیر روزهایی که منو با خودت به صحرا می بردی و من هم بعضی وقتها از زیر کار کردن و بیل زدن در می رفتم.
بعدازظهر جمعه دهم مهر ١٣٨٨، روزی را که از دردها راحت شدی و به آسایش ابدی رسیدی، هیچگاه فراموش نمی کنم.
می دانم که رفتن برای تو آسایش بود اما چه کنم که دلم برات یه ذره شده. باباجون یک سال است که در تنهایی صدات می کنم.